گنجور

 
ناصر بخارایی

چون ز مهرت ذره‌ای در جان من پیدا شَود

راز پنهانم چو شمع از روشنی رسوا شود

سرو اگر در باغ بیند قامت رعنای تو

سرکشی بگذارد و چون سبزه زیر پا شود

بوی گیسوی تو یابد سوسن آید در سخن

صورت چشم تو بیند نرگس و بینا شود

تاری از زنار زلفت گر فِتد در صومعه

مؤمن صد ساله ترسم در زمان ترسا شود

گر تو ای جان عزیز من به تنها مایلی

جانم از تن رخت بیرون برد تا تنها شود

گر به دعویِ اناالحق بر سرِ دارم کشند

کار ناصر آن زمان در عشق تو والا شود