گنجور

 
ناصر بخارایی

از خیال خوبرویان چشم ما بتخانه شد

وز غم زنجیر مویان عقل ما دیوانه شد

هیچ می‌دانی چرا سرگشته گردد آفتاب

زانکه او بر گرد شمع روی تو پروانه شد

نقطهٔ‌ خال تو را تا خط مشکین دایره است

مور پنداری مگر مایل به سوی دانه شد

می‌شود از غم دل من همچو شانه صد شکاف

تا چرا سر رشتهٔ‌ زلفت به دست شانه شد

من به مجنونی شدم مشهور در هر کشوری

تا به خوبی همچو لیلی حسن او افسانه شد

ز انتظار شمع رویت چشم من تاریک شد

بر امید گنج وصل تو دلم ویرانه شد

گر به عشق یار ناصر آشنائی می‌کنی

بایدت اول ز عقل خویشتن بیگانه شد