گنجور

 
ناصر بخارایی

شبی خیال تو در خون چشم ما آمد

چه آشناست که در خون آشنا آمد

خیال روی تو نقشی بر آب زد، پُر آب

ز نقش روی تو آبی به چشم ما آمد

صبا به کوی تو می‌رفت و جان من همراه

ز راه دور به همراهی صبا آمد

شبی به پیش تو گویم سوز دل تا روز

چو شمع بر سر ما آنچه از هوا آمد

قضاست هجر تو بر ما، همین دانم

که جز رضا نبود چون قضا آمد

به گرد کوی تو ناصر مثال باد صباست

چه گرد خیزد از او گر برفت یا آمد