هر سخنسازی به آن آیینه رو همخانه شد
طوطی بی طالع ما سبزه بیگانه شد
حلقه بیرون در گشتم حریم زلف را
استخوانم گرچه از زخم نمایان شانه شد
توتیا شد سنگ طفلان و جنون من بجاست
در کدامین ساعت سنگین، دلم دیوانه شد؟
بیخودی از خود پرستیها به فریادم رسید
دامنم چون صبح پاک از گریه مستانه شد
بر دو بینان کار در دریای وحدت مشکل است
ورنه ما را هر حبابی خلوت جانانه شد
از شراب لعل شد کان بدخشان سینه اش
چون سبو با دست خالی هر که در میخانه شد
یک خم می بود عالم تا اثر از ما نبود
خشک شد دست سبو تا خاک ما پیمانه شد
برگ عیش حسن از دامان پاک عاشق است
نخل ماتم می شود شمعی که بی پروانه شد
فکر آب و نان برآورد از حضور دل مرا
از بهشت آواره آدم از فریب دانه شد
چشم ما روزی که شد باچین ابرو آشنا
جو هر شمشیر، ما را ابجد طفلانه شد
خار خار آرزو در جان هر کس ریشه کرد
زود چون خاشاک خواهد خرج آتشخانه شد
دل شد از نظاره روی عرقناکش خراب
آخر آن گنج گهر سیلاب این ویرانه شد
حسن از گستاخی ما رفت در ابر نقاب
شمع در فانوس از بیتابی پروانه شد
سرگذشت زندگی و مرگ از صائب مپرس
مدتی در خواب غفلت بود تا افسانه شد
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر درباره جستجوی عشق و دردهای ناشی از آن است. شاعر از تحولات درونی خود و رابطهاش با معشوق میگوید. او در مواجهه با احساسات و آرزوهایش، تباهی و خوشی را توأمان تجربه کرده و به نوعی از دیوانگی و جنون دست یازیده است. تصویرهایی از درد و زخم، شراب و میخانه، و نشانههایی از جدایی و یأس در قالب کلمات به تصویر کشیده شده است. در نهایت، شاعر به این نتیجه میرسد که زندگی مملو از خواب و غفلت است و گاهی انسان در دنیای آرزوها و افسانهها به سر میبرد.
هوش مصنوعی: هر کسی که در هنر سخنسازی مهارت دارد، به آن آینه روی آورد و همدل شد؛ اما طوطی بینصیب ما به مانند سبزهای بیگانه و دور از وطن شد.
هوش مصنوعی: من به دور در حلقه زدم و به دنبال حریم زلف معشوقهام بودم، هر چند که استخوانهای من به خاطر زخمهایی که خوردهام، از درد نشان میدهند.
هوش مصنوعی: در اینجا بیان شده که سنگِ بیاحساسی طعمهٔ بازیهای بچهها شده است و در دل من چه جنون و دیوانگیای نهفته است که در کدام لحظه از زمان، دلم به شدت و دیوانگی دچار شده است؟
هوش مصنوعی: ناخواسته از خودخواهیها خارج شدم و به فریاد کمک خواستم، دامنم مانند صبحی که بعد از باران پاک و تازه است، از اشکهای شادی پاک شد.
هوش مصنوعی: برای افرادی که دچار دوگانگی و تفرقه هستند، درک واقعیتهای عمیق و یگانه بسیار دشوار است. اما برای ما، هر نشانهای از وجود و زندگی، فرصتی برای تجربه عمیق عشق و انس است.
هوش مصنوعی: دل او که مانند سبو است و خالی به نظر میرسد، با نوشیدن شراب خوشگلابی تغییر میکند و به زیبایی میرسد. هر کسی که وارد میخانه شود، با شراب خوش طعم و رنگین، روح و دلش تازه میشود.
هوش مصنوعی: دنیا مانند یک خم شراب است و تا زمانی که ما در آن حضور نداشته باشیم، هیچ اثری از ما نخواهد بود. دست سبو خشک شد و حالا خاک ما به عنوان پیمانهای برای زندگی و وجود ما تبدیل شده است.
هوش مصنوعی: عشق و زیبایی از دل پاک عاشق نشأت میگیرد، اما وقتی که عشق واقعی وجود نداشته باشد، مانند شمعی میشود که بدون پروانه سوخته و ماتم برپا میکند.
هوش مصنوعی: به خاطر نیازهای روزمره و دغدغههای زندگی، دل من را از بهشت دور کرده و مانند آدم، از فریب دانه به بیراهه سوق داده است.
هوش مصنوعی: چشم ما وقتی با هنرنمایی ابروهای خمیده آشنا شد، هر چیز تیزی مانند شمشیر برای ما به شکل الفبای کودکانه درآمد.
هوش مصنوعی: آرزوهای ناچیز و بیفایده در وجود هر فردی ریشه میدواند و به زودی مانند کاه و خاشاک برای شعلهور کردن آتش زندگیاش به کار میآید.
هوش مصنوعی: دل به تماشای روی زیبا و جذابش خراب شد، چون آن گنج گرانبها مانند سیلابی به این ویرانه هدایت میشود.
هوش مصنوعی: زیبایی و لطافت از سر ناز و جسارت ما به آسمان رفت؛ همانطور که شمع در درون فانوس قرار دارد و پروانه از شوق و اضطراب به دور آن میچرخد.
هوش مصنوعی: زندگی و مرگ را از صائب نپرس، زیرا او مدتی در بیخبری به سر برده و اکنون این داستانها به افسانه تبدیل شدهاند.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
پیر ما از صومعه بگریخت در میخانه شد
در صف دردیکشان دردیکش و مردانه شد
بر بساط نیستی با کمزنان پاکباز
عقل اندر باخت وز لایعقلی دیوانه شد
در میان بیخودانِ مست دردی نوش کرد
[...]
از خیال خوبرویان چشم ما بتخانه شد
وز غم زنجیر مویان عقل ما دیوانه شد
هیچ میدانی چرا سرگشته گردد آفتاب
زانکه او بر گرد شمع روی تو پروانه شد
نقطهٔ خال تو را تا خط مشکین دایره است
[...]
دلبرا مسکین دل من در غمت دیوانه شد
با غم هجران رویت روز و شب همخانه شد
در کنار ما نمی آید شبی سرو قدت
لاجرم در بحر غم جویای آن دردانه شد
آشنایی بود ما را در ازل با عشق تو
[...]
بسکه حرف قامتت ورد دل دیوانه شد
سینه از مشق الف مانند لوح شانه شد
تا خراب او نگردیدم بمن ننمود روی
خانه از خورشید گرمی دید چون ویرانه شد
عیش در جانم غریبست ارچه ماند سالها
[...]
آشنای حق شد آن کس کز جهان بیگانه شد
هر که زین دریا برآمد گوهر یکدانه شد
گرچه از زنجیر هر دیوانه ای عاقل شود
دید تا زنجیر زلف او دلم دیوانه شد
کاش برمی داشت از خاکش در ایام حیات
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.