گنجور

 
ناصر بخارایی

دریغ آخر ز روی من چه می‌داری نگاهی را

رسد خورشید بر دیوار و بیند روی کاهی را

بسوزد بر سر آتش چو عنبر زلف مشکینش

اگر در کار مهرویان کنم یک روز آهی را

به بالایت نخواهم کرد هرگز سرو را نسبت

که اندر معرض مویی بقا نبود گیاهی را

گنه کردم که بوسیدم دهانت، ور روم دوزخ

به صد جنت خریدارم چنین شیرین گناهی را

به بوسه گفتم از لعلت ستانم داد خود، اما

تو حیران مانده‌ای بسیار، چون من دادخواهی را

چه گویی پند ای اهل سلامت با من گمراه

که من بی شاهد و مطرب نیابم روی راهی را

ز ناصر دامن اندر چید از نخوت سگ کویت

که عاری باشد آری از گدایی پادشاهی را