گنجور

 
ناصر بخارایی

تا ز باریکی میانت تاب داده موی را

سبزه پیش روی تو بر خاک مالد روی را

تو چه غم داری اگر سیلاب اشکم می‌رود

چون من از خاشاک راهی کمترم این کوی را

بر وفاداران خود هر دم زنی تیغ جفا

کس نشان ندهد بدین تندی و تیزی خوی را

دیده را در هجر تو از خون دل جو ساختم

سرو من در دیده بنشان قامت دلجوی را

دوش می خوردی و امروز از خماری سرگران

از دهانت در سحرگه برده‌ام این بوی را

گر تو بر گوی زنخدان می‌زنی چوگان زلف

صحن میدان از سوار دیده سازم گوی را

سنگ طعنه تا به کی ناصر خورد در کوی تو

ای گل خوشبو چه رانی بلبل خوش‌گوی را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
امیر معزی

شب نماید در صفت زلفین آن بت روی را

مه نماید در صفت رخسار آن دلجوی را

شب ‌کجا جوشن بود کافور دیبا رنگ را

مه‌ کجا مَفرَش بود زنجیر عنبر بوی را

بر زمین هر کس خبر دارد که ماه و آفتاب

[...]

سعدی

من بدین خوبی و زیبایی ندیدم روی را

وین دلآویزی و دلبندی نباشد موی را

روی اگر پنهان کند سنگین‌دلِ سیمین‌بدن

مشک غمازست نتواند نهفتن بوی را

ای موافق‌صورت‌ومعنی که تا چشم من است

[...]

سیف فرغانی

عاشق روی توام از من مپوش آن روی را

پرده بردار از رخ و بر رو میفگن موی را

تا بروز وصل تو چشمش نبیند روی خواب

هر که یک شب همچو من در خواب دید آن روی را

گرد میدان زمین سرگشته گردم همچو گوی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه