گنجور

 
ناصر بخارایی

تا ز باریکی میانت تاب داده موی را

سبزه پیش روی تو بر خاک مالد روی را

تو چه غم داری اگر سیلاب اشکم می‌رود

چون من از خاشاک راهی کمترم این کوی را

بر وفاداران خود هر دم زنی تیغ جفا

کس نشان ندهد بدین تندی و تیزی خوی را

دیده را در هجر تو از خون دل جو ساختم

سرو من در دیده بنشان قامت دلجوی را

دوش می خوردی و امروز از خماری سرگران

از دهانت در سحرگه برده‌ام این بوی را

گر تو بر گوی زنخدان می‌زنی چوگان زلف

صحن میدان از سوار دیده سازم گوی را

سنگ طعنه تا به کی ناصر خورد در کوی تو

ای گل خوشبو چه رانی بلبل خوش‌گوی را