گنجور

 
قاسم انوار

بسوخت آتش عشق تو زهد و تقوی را

بباد داد ورقهای درس و فتوی را

ز عاصفات خدا بحر قهر موجی زد

نهنگ عشق فرو برد طور موسی را

غرامتست نظر بر مهوسی که ندید

میان جلوه صورت جمال معنی را

بغیر دیده مجنون کسی نیاورد تاب

اشعه لمعات جمال لیلی را

نسیمی از سر زلفت وزید در عالم

هوای خلد برین داد داردنیی را

سواد زلف ز رخسار بر فشان و بگو:

«بماهتاب چه حاجت شب تجلی را؟»

بلای عشق بدعوی قدم کمان کردست

که داشتم بهمه عمر این تمنی را

اگر چه زار و نزارم، ولی بدولت عشق

کسی چو من نکشید این کمان دعوی را

به پیش قاسمی از زهد رندی اولی تر

به کاهلی نتوان کرد ترک اولی را