اگر تو جلوه دهی قامت چو طوبی را
ز خلد باز ندانند دار دنیی را
گهی که سلسله زلف را بجنبانی
جنون شود متمنی عقول اولی را
ندید روی ترا بت پرست و گر بیند
گمان مبر که برد سجده لات و عزی را
از آنزمان که بدنیا شکفت چون تو گلی
نهاد دست قضا چار باغ عقبی را
بعهد لعل لب جانفزات طی کردست
زمانه ذکر دم روحبخش عیسی را
نموده تیرگی زلف و روشنی رخت
بچشم خلق شب پرتو تجلی را
شکسته زلف تو بازار عنبر سیراب
رخت نشانده بر آتش روان مانی را
ملامتم چه کنی ای رقیب در عشقش
ببین بدیده مجنون جمال لیلی را
لبت بخون دلم کرد مدتی دعوی
خوشا کنون که خط آورد صدق دعوی را
بخون خسته دلان رنگ کرده ئی انگشت
نهاده تهمت بیهوده برگ حنی را
اگر نه هیبت دستور شهریار بود
نهد دو زلف تو زنار اهل تقوی را
محیط مرکز همت که رای رفعت او
بسود تارک سر نه سپهر اعلی را
جهان جود که ایزد ز بهر صورت او
نهاد قاعده قابلی هیولی را
علاء دولت و دین مقتدای اهل کرم
که اعتصام بحبلش بود تمنی را
کفش نوشته ز دیوان همت عالی
ز بهر روزی خلقان برات اجری را
زمانه یافته از رشگ خاک درگه او
همیشه جفت تعب اوج طاق کسری را
ستاند قاضی عدلش برای میش ز گرگ
بحکم جزم مبرهن سجل ابری را
عقاب حادثه از بیم تیر معدلتش
بسان زاغ کمان گوشه جست مأوی را
بهر چه حکم کند امر آن قدر قدرت
زبان گشاده قضا در جوابش آری را
توئی که هر نفسی طعنها زند گردون
بدست و کلک تو دست و عصای موسی را
بیان همیکند اینک به پیش دشمن و دوست
زبان کلک تو معنی خوب و بشری را
نماند در تنق غیب هیچ سر محجوب
چو تنگ بست میان خامه توانهی را
فرو شود بزمین منشی سپهر زرشک
چو بر سپهر فرازد لوای انشی را
بهر قضیه که مفتی شرع درماند
ز لوح رأی تو گیرد جواب فتوی را
ز خاک پای تو گر توتیای دیده کنند
چو آفتاب دهد نور چشم اعمی را
نسیم لطف تو از بادیان تر سازد
ز مردی که برد نور چشم افعی را
سموم قهر تو در چشم خاکسار عدو
کند چو آتش سوزنده آب کسنی را
کسیکه فیض کف در فشانت را بیند
چگونه یاد کند جود معن و یحیی را
زرشک دست تو دریا فتاد در تب و لرز
بسست طبع و دهانش دلیل حمی را
عطای ابر فلک چون کفت بود هیهات
ز تره فرق توان کرد من و سلوی را
فلک جنابا ابن یمین بمدحت تو
زبان خامه چو بگشاد بهر املی را
بخاکپای تو از غایت بلندی شعر
بزیر پای کند پست فرق شعری را
گهی که آتش طبعم برآورد شعله
روان ز تاب بسوزد جریر واعشی را
دعای جاه تو از هر چه گویم اولیتر
کنون بصدق بپویم طریق اولی را
نظر بعین رضا باد تا جهان باشد
ببارگاه جلالت ملک تعالی را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
صبا به سبزه بیاراست دار دنیی را
نمونه گشت جهان مرغزار عقبی را
نسیم باد در اعجاز زنده کردن خاک
ببرد آب همه معجزات عیسی را
بهار در و گهر میکشد به دامن ابر
[...]
سفر گزیدم وبشکست عهد قربی را
مگر به حله ببینم جمال سلمی را
بلی چو بشکند از هجر اقربا را دل
بسی خطر نبود نیز عهد قربی را
مرا زمانه به عهدی که طعنه ای می زد
[...]
قد تو داد به باد آبروی طوبی را
بهشت حور ز غیرت بهشت اعلی را
مرا از دیدهٔ معنی نظر به صورت تست
که صورت تو نماید کمال معنی را
به صورتت نگرد بتپرست گر مانیست
[...]
بسوخت آتش عشق تو زهد و تقوی را
بباد داد ورقهای درس و فتوی را
ز عاصفات خدا بحر قهر موجی زد
نهنگ عشق فرو برد طور موسی را
غرامتست نظر بر مهوسی که ندید
[...]
نقاب سنبل تر برشکن تجلّی را
بسوز زآتش عارض حجاب تقوی را
به باد رایحهٔ زلف عنبرین برده
هزار دفتر تعلیم و درس و فتوی را
تسلی دل عاشق به جز جمال تو نیست
[...]
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.