گنجور

 
ناصر بخارایی

تمتع از وصال زلف مشکینت صبا دارد

که در کویت هوائی گشت و زلفت را هوا دارد

تماشا را خوشست ای گل ز چشمم گوشهٔ آبی

اگر سرو سرافراز تو میلی سوی ما دارد

سر زلف تو رفت از سرکشی بر باد و از فتنه

هنوز آن هندوی سرگشته تا در سر چه‌ها دارد

تو در یاری نمی‌یاری که با یاران وفا داری

وفاداری همین باید که با یاران وفا دارد

ندارد ظاهراً صوفی، صفا از درد بی‌دری

خوشا جام می صافی که در باطن صفا دارد

فراغت ملک آسوده‌ست و بی‌تشویش و این دولت

میسر نیست سلطان را که آن وصلت گدا دارد

همه تن چشم شد ناصر چو نرگس زانکه گر ناگه

ز مستی با خود آید، چشم بر روی شما دارد