گنجور

 
ناصر بخارایی

چشمت ز خواب مستی در سر خمار دارد

آهوی شیر گیرست، جان‌ها شکار دارد

شب کی بود چو زلفت بر روی روز روشن

چون گل رسد به رویت، در پای خار دارد

چون عندلیب نالم از عشق تو ولیکن

چون من بهار حسنت بر گل هزار دارد

از بهر زر کمر را آویختی به موئی

او زین میان مرادی خوش در کنار دارد

ساقی دوای دردم نبود به غیر دردی

با ما حریف صافی بر دل غبار دارد

آن به که دلق خود را سازد به باده گلگون

هرکو چو غنچه در دل نقش و نگار دارد

ناصر ز خون دیده چون لاله سرخ‌رو شد

کز سوز عشق در دل سودای یار دارد