گنجور

 
ناصر بخارایی

سلامی برد چون صبح صبا رفت

رسول ره نورد باد پا رفت

ز خونِ دل نوشتم ماجرائی

که در هجر تو بر ما چه‌ها رفت

گهی در پای ما خار جفا زد

گهی در خون ما تیر بلا رفت

من از بیگانه آزاری ندیدم

که با ما آنچه از آشنا رفت

از آن ساعت که تو از من جدائی

چنان دانم که جان از تن جدا رفت

تنی کز جان جدا افتاد شد خاک

ندانم جان که از تن شد کجا رفت

اگر چه ناصر آهسته زند آه

ولی فریاد او بسیار جا رفت