گنجور

 
ناصر بخارایی

تا دلم دلبر گرفت، از جان و دل دل برگرفت

آستین از جان فشاند و دامن دلبر گرفت

دید چشمت را که دارد از مژه چتر سیاه

نرگس از خجلت بخواهد تاج زر از سر گرفت

دوش تا وقت سحر شمع از زبان آتشین

هر چه با پروانه گفت از سوز سینه درگرفت

عود دودی کرد و سوز خویشتن پنهان نداشت

از حریف خام آتش در دل مجمر گرفت

می‌رود ماه سریع‌السیر سوی برج خویش

خواهد آن خورشید تابان سایه از ما برگرفت

هر که را از روی خوبان داغ حسرت در دل است

بایدش چون لاله در دوران گل ساغر گرفت

این مرادم بس که من از نور رویت روشنم

کی تواند ذره‌ای خورشید را در برگرفت

زلف چون بر رخ نهادی ظلمت آمد پیش نور

غمزه چون بر هم زدی عالم همه کافِر گرفت

نیشکر شد کلک ناصر چون لبت را وصف کرد

زان به کاغذ دفتر و دیوان او شکر گرفت