گنجور

 
ناصر بخارایی

همچو رخسار تو مه بر گوشهٔ‌ افلاک نیست

همچو بالای تو سروی در چمن چالاک نیست

مهر حسنی دارد اما نیست ایمن از زوال

گل تو را ماند دریغا دامن گل پاک نیست

یا رب اجزای وجودت از چه درخور کرده‌اند

کین همه حسن و لطافت حد آب و خاک نیست

باک از آن دارم که از من بر دلت باشد غبار

گر اجل از من برانگیزد غباری باک نیست

غنچه هر شب در هوایت میدهد خود را به باد

بی سبب پیراهن گل هر سحرگه چاک نیست

راه بخشم بر درِ خود تا در آمیزد به خاک

گر چه این شخص ضعیفم کمتر از خاشاک نیست

ناصرش می‌گفت چون کُشتی به فتراکم ببند

گفت این صید از ضعیفی قابل فتراک نیست