گنجور

 
واعظ قزوینی

ز یاران رنجش هم، مانع دیدار می‌گردد

غبار خاطر، آخر در میان دیوار می‌گردد

خراش افتاده بر هم آنچنان در دل چو سوهانم

که دشمن بر دل من گر خورد، هموار می‌گردد

به سودایی مده هر لحظه دل، گر عافیت خواهی

که کس زود از هوای مختلف بیمار می‌گردد

به آزادی گرفتار است هرکس را که می‌بینم

به زیر آسمان آسودگی بیکار می‌گردد

به جا هرگز نمی‌ماند متاع دلبری واعظ

اگر یوسف به صحرا می‌رود بازار می‌گردد