گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

همه شب در دلم آن کافر خونخوار می‌گردد

حریر بسترم در زیر پهلو خار می‌گردد

سرم را خاک خواهی دیدن اندر کوی او روزی

که دیوانه دلم گرد بلا بسیار می‌گردد

مشو رنجه به تیر افگندن، ای ترک کمان‌ابرو

که مسکین صید هم از دیدنت مردار می‌گردد

نپندارم که هرگز چون گل رویت به دست آرد

صبا کو روز و شب بر گرد هر گلزار می‌گردد

چرا صد جا نگردد غنچه دل پاره همچون گل؟

که آن سرو روان در دل دمی صد بار می‌گردد

تو باری باده ده، ای دل، که آنجا مدخلی داری

که مسکین کالبد گرد در و دیوار می‌گردد

اسیر عشق را معذور دار، ای پندگو، بگذر

که چون ساقی به کار آید خرد بیکار می‌گردد

ز شهر افغان برآمد، در خرابی‌ها فتم اکنون

که از فریاد من دل‌های خلق افگار می‌گردد

چه غم او را که در هر شهر رسوا می‌شود خسرو

ببین تا چند سگ چون او به هر بازار می‌گردد

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode