گنجور

 
سیدای نسفی

از رخت میخانه امشب آنقدر مسرور بود

جام می موسی و خم باده کوه طور بود

هر سر مو بر تنم می کرد کار نیشتر

گوشه آسایش من خانه زنبور بود

باده نوش من کجا بودی که امشب تا سحر

کام من تلخ و دماغم خشک و بختم شور بود

ای خوش آن شبها که در بزم تو تا هنگام صبح

بر سر من آفتاب و در کنارم حور بود

قطره یی ناخورده می خوردم ز گردون گوشمال

کاسه می بر کف من کاسه طنبور بود

بی رخت پروانه امشب تا سحر خون می گریست

شمع در فانوس همچون مرده یی در گور بود

دوش با شیرین لبان در پرده می گفتم سخن

پرده زنبوریی من پرده انگور بود

عاشق صاحب نظر از جا برد معشوق را

بود فارغ بال یوسف تا زلیخا کور بود

چار ابروی کمانش را به طاق آویخته

بازوی اقبال حسنش پیش از این پر زور بود

سیدا امروز گردیدست چون کنعان خراب

خانه چشمم که چون مصر از رخش معمور بود

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode