گنجور

 
سیدای نسفی

پیغام چشم من به عزیزان که می برد

این نامه را به مصر ز کنعان که می برد

بی بال و پر به کنج قفس اوفتاده ام

این عندلیب را به گلستان که می برد

دارالشفاست صحبت یاران هوشمند

درد مرا به پیش طبیبان که می برد

ای گردباد ما و تو از یک خرابه ایم

بر گو تو را به سوی بیابان که می برد

یاد لب تو از دل من گم نمی شود

این لعل را به کوه بدخشان که می برد

همراه بوالهوس مشو ای جنگ جو سوار

تا مرد را گرفته به میدان که می برد

آب حیات را به سکندر نداد خضر

کام دل از خط لبت ای جان که می برد

دارم هوای کعبه به پای پرآبله

این مژده را به خار مغیلان که می برد

برهم زدم چو زلف به کف آنچه داشتم

با دوستان حدیث پریشان که می برد

پیش بخیل بید بود و نخل میوه دار

چوب عصا ز پنجه دوران که می برد

در شیشه خانه آئینه را نیست اعتبار

گل را ز گلفروش به بستان که می برد

جز خوان آسمان که بود قرص او تمام

نان درست پهلوی مهمان که می برد

آتش زند به خصم سخنهای گرم من

این شعله را به جان نیستان که می برد

نیکوست وصل طوطی آئینه سیدا

ما را به بزم میر سخندان که می برد