گنجور

 
ملا احمد نراقی

دم درکش ای ناصح که من، دارم دل دیوانه‌ای

بگشا لب ای همدم بگو بهر خدا افسانه‌ای

از شهر جانم سیر شد، کو دشت بی‌اندازه‌ای

از خانه تنگ آمد دلم کو گوشهٔ ویرانه‌ای

حرفی نه اندر مدرسه جز لا تسلم یا که لم

نشنیدم آنجا از کسی یک نالهٔ مستانه‌ای

عمری شد از من مدرسه آباد و می‌خواهم کنون

کفارهٔ آن در حرم طرح افکنم میخانه‌ای

این آشنایان سر به سر گرم نفاقند ای پسر

تنها نشین، باری اگر خواهی بجو بیگانه‌ای

بگذار تا من رخت خود زاینجا به جایی افکنم

کآنجا نه گل را بلبلی، نه شمع را پروانه‌ای

دورت گرفته دوستان، چون دور شیعی ترکمان

خیز ای «صفایی» سویشان یک حملهٔ مردانه‌ای