گنجور

 
امیر شاهی

ای شمع رخسار ترا، تابی به هر کاشانه‌ای

وی زآفتاب روی تو، گنجی به هر ویرانه‌ای

گر عاشقی در کوی تو باید، من تنها بسم

نشنودی آخر جان من، کز خانه‌ای دیوانه‌ای

خواهم متاع جان به کف، گرد سرت گردم شبی

ای طایر قدس آمده شمع ترا پروانه‌ای

تا دید آن خال سیه پهلوی زلفش مرغ دل

افتاد در دام بلا بیچاره بهر دانه‌ای

در گوش تو آه و فغان، بادی است از هر سو وزان

با چشم خواب‌آلود تو، افسون من افسانه‌ای

شاهی که می‌سوزد دلش، بیچاره آهی می‌کشد

دودی به روزن بر شود، هرجا که سوزد خانه‌ای