گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

خردی هنوز و کودکی، ای نازنین، برنا نه‌ای

جورت نمی‌گیرم گنه، کز نیک و بد دانا نه‌ای

هر سو که زیبا بگذرد، در دل همی بار آورد

زیباییت جان می‌برد، یا آفتی، زیبا نه‌ای

رخسار جان‌پرور ترا، شکلی ز جان خوش‌تر ترا

بیهوده هرکس مر ترا جان می‌نخواند تا نه‌ای

آشوب عقل گمرهی بر نیکوان شاهنشهی

نی نی که خورشید و مهی، پروین نه‌ای، جوزا نه‌ای

سروی چنین یا سوسنی یا از گل تر خرمنی

یعنی تو پهلوی منی، یارب تویی این یا نه‌ای

رویی چو گل شسته به خوی و آلوده لب‌ها را به می

دل‌ها به گردت پی به پی می‌بینمت، تنها نه‌ای

بد عهدی و نامهربان، گه دل دهی گاهی زبان

من با توام باری به جان، گر تو ز دل با ما نه‌ای

شوخی مکن زین‌ها مگو کِت نیست با ما آرزو

من بنده‌ام آنجا که تو، لیکن تویی کاینجا نه‌ای

دیشب کشیدم از کمین زنجیر زلف عنبرین

چشم تو گفت از خشم و کین خسرو مگر دیوانه‌ای