گنجور

 
مولانا

در این جو دل چو دولاب خرابست

که هر سویی که گردد پیشش آبست

وگر تو پشت سوی آب داری

به پیش روت آب اندر شتابست

چگونه جان برد سایه ز خورشید

که جان او به دست آفتابست

اگر سایه کند گردن درازی

رخ خورشید آن دم در نقابست

زهی خورشید کاین خورشید پیشش

چو سیماب از خطر در اضطرابست

چو سیماب‌ست مه بر کف مفلوج

بجز یک شب دگر در انسکابست

به هر سی شب دو شب جمع‌ست و لاغر

دگر فرقت کشد فرقت عذابست

اگر چه زار گردد تازه روی‌ست

ضحوکی عاشقان را خوی و دابست

زید خندان بمیرد نیز خندان

که سوی بخت خندانش ایابست

خمش کن زانک آفات بصیرت

همیشه از سؤالست و جوابست

 
 
 
غزل شمارهٔ ۳۵۹ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
امیرخسرو دهلوی

بیا کز رفتنت جانم خرابست

دل از شور نمکدانت کبابست

درنگ آمدن، ای دوست کم کن

که عمر از بهر رفتن در شتابست

من آیم هر شبی سوی تو، لیکن

[...]

خواجوی کرمانی

هنوزت نرگس اندر عین خوابست

هنوزت سنبل اندر پیچ و تابست

هنوزت آب در آتش نهانست

هنوزت آتش اندر عین آبست

هنوزت خال هندو بت پرستست

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از خواجوی کرمانی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه