گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بیا کز رفتنت جانم خرابست

دل از شور نمکدانت کبابست

درنگ آمدن، ای دوست کم کن

که عمر از بهر رفتن در شتابست

من آیم هر شبی سوی تو، لیکن

همه شب خانه من ماهتابست

سیه شد روی ما از تو که رویت

زوال روز ما را آفتابست

ندارد چشمه خورشید آبی

کز آن چشمه تو بردی هر چه آبست

نباشد هیچ بوی نافه از مشک

ولی موی تو یکسر مشک نابست

چو بر شیرین لبت از رخ چکد خوی

تمامی آب آن شربت گلابست

مرا گر یک سؤالی از لب تست

ز چشمت ده جواب ناصوابست

سخن گوید چو خسرو پیش چشمش

زبون غمزه حاضر جوابست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode