مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۹

در این جو دل چو دولاب خرابست

که هر سویی که گردد پیشش آبست

وگر تو پشت سوی آب داری

به پیش روت آب اندر شتابست

۳

چگونه جان برد سایه ز خورشید

که جان او به دست آفتابست

اگر سایه کند گردن درازی

رخ خورشید آن دم در نقابست

زهی خورشید کاین خورشید پیشش

چو سیماب از خطر در اضطرابست

۶

چو سیماب‌ست مه بر کف مفلوج

بجز یک شب دگر در انسکابست

به هر سی شب دو شب جمع‌ست و لاغر

دگر فرقت کشد فرقت عذابست

اگر چه زار گردد تازه روی‌ست

ضحوکی عاشقان را خوی و دابست

۹

زید خندان بمیرد نیز خندان

که سوی بخت خندانش ایابست

خمش کن زانک آفات بصیرت

همیشه از سؤالست و جوابست