گنجور

 
مولانا

چه شدی گر تو همچو من شدییی عاشق ای فتا

همه روز اندر آن جنون همه شب اندر این بکا

ز دو چشمت خیال او نشدی یک دمی نهان

که دو صد نور می‌رسد به دو دیده از آن لقا

ز رفیقان گسستیی ز جهان دست شستیی

که مجرد شدم ز خود که مسلم شدم تو را

چو بر این خلق می‌تنم مثل آب و روغنم

ز برونیم متصل به درونه ز هم جدا

ز هوس‌ها گذشتیی به جنون بسته گشتیی

نه جنونی ز خلط و خون که طبیبش دهد دوا

که طبیبان اگر دمی‌بچشندی از این غمی

بجهندی ز بند خود بدرندی کتاب‌ها

هله زین جمله درگذر بطلب معدن شکر

که شوی محو آن شکر چو لبن در زلوبیا

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۲۴۴ به خوانش پری ساتکنی عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

بگشا در بیا درآ که مبا عیش بی‌شما

به حق چشم مست تو که تویی چشمه وفا

سخنم بسته می‌شود تو یکی زلف برگشا

انا و الشمس و الضحی تلف الحب و الولا

انا فی العشق آیه فاقرونی علی الملا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه