گنجور

 
مولانا

چه شدی گر تو همچو من شدییی عاشق ای فتا

همه روز اندر آن جنون همه شب اندر این بکا

ز دو چشمت خیال او نشدی یک دمی نهان

که دو صد نور می‌رسد به دو دیده از آن لقا

ز رفیقان گسستیی ز جهان دست شستیی

که مجرد شدم ز خود که مسلم شدم تو را

چو بر این خلق می‌تنم مثل آب و روغنم

ز برونیم متصل به درونه ز هم جدا

ز هوس‌ها گذشتیی به جنون بسته گشتیی

نه جنونی ز خلط و خون که طبیبش دهد دوا

که طبیبان اگر دمی‌بچشندی از این غمی

بجهندی ز بند خود بدرندی کتاب‌ها

هله زین جمله درگذر بطلب معدن شکر

که شوی محو آن شکر چو لبن در زلوبیا