گنجور

 
جامی

هوشمندی بدید مجنون را

آن ز فرمان عقل بیرون را

گه به ویرانه ای همی گردید

گریه می کرد و زار می نالید

گاه چون سایه با زمین هموار

اوفتادی به پای هر دیوار

گه فکندی چو آفتاب سپهر

خویشتن را به صحنش از سر مهر

گه به مژگانش آستان رفتی

چون سگان سر بر آستان خفتی

گفت با او حریف فرزانه

که تو را این همه بدین خانه

مهر ورزی و چاپلوسی چیست

خاکروبی و خاکبوسی چیست

نیست نقش بتی به دیوارش

چه بری سجده بر همن وارش

از خس و خار او چه می جویی

زان نرسته گلی چه می بویی

گفت خامش که این مقام کسیست

که به هر موی من ازو هوسیست

قصه کوته نشیمن لیلی ست

که ز هر ذره ام به او میلیست

نیست اینجا گشاده هیچ دری

که نبوده بر آن درش گذری

نیست اینجا ستاده دیواری

که به پشتش نسوده یکباری

نیست اینجا ز گل دمیده خسی

که نه دامن بر آن کشیده بسی

هر چه من می کنم به بوی ویست

اضطرابی ز آرزوی ویست

عشقبازی به منزل یاران

نیست جز شیوه وفاداران

سنگدل آن که چون به منزل یار

بگذرد نگذرد ز هوش و قرار

بی قراری و بیخودی نکند

ترک سامان و بخردی نکند

نکند داستان شوق آغاز

با در و بام او نگوید راز