گنجور

 
مولانا

آن آتشی که داری در عشق صاف و ساده

فردا از او ببینی صد حور رو گشاده

بنگر به شهوت خود ساده‌ست و صاف بی‌رنگ

یک عالمی صنم بین از ساده ای بزاده

زنبور شهد جانت هر چند ناپدید است

شش خانه‌های او بین از شهد پر نهاده

اندازه تن تو خود سه گز است و کمتر

در خان خود تو بنگر از نه فلک زیاده

تا چند کاسه لیسی این کوزه بر زمین زن

برگیر کاه گل را از روی خنب باده

سجاده آتشین کن تا سجده صاف گردد

آتش رخی برآید از زیر این سجاده

آید سوارگشته بر عشق شمس تبریز

اندر رکاب آن شه خورشید و مه پیاده