گنجور

 
مجد همگر

عید آمد ای نگارین بردار جام باده

وز بند غم برون شو تا دل شود گشاده

عهد صبوح نو کن جام می کهن ده

کم کن به عیش شیرین، تلخی جام باده

گوئی شبی ببینم من شادمان نشسته

تو همچو شمع رخشان در مجلس ایستاده

تو قصد رقص کرده من عزم پای بوست

تو دست من گرفته من در پی ات فتاده

تو مست عیش گشته من مست شور عشقت

تو کام خویش رانده من داد وصل داده

تو نرم کرده دل را من دل دلیر کرده

زلف کجت گرفته لب بر لبت نهاده

آیا بود که روزی در دست نرد وصلت

نقشی چنین برافتد با آن نگار ساده

ای چنگیِ نواگر برگوی این غزل را

بهر صبوح عیدی در بزم شاهزاده

شاهی که چون رخ آرد در کارزار چون پیل

در پای اسبش افتد خورشید چون پیاده