گنجور

 
مولانا

بیا کامروز شَه را ما شکاریم

سَرِ خویش و سَرِ عالَم نداریم

بیا کامروز چون موسیِ عمران

به مردی گَرد از دریا برآریم

همه شب چون عصا افتاده بودیم

چو روز آمد چو ثُعبان بی‌قراریم

چو گِردِ سینهٔ خود طوف کردیم

یدِ بیضا ز جیبِ جان برآریم

بدان قدرت که ماری شد عصایی

به هر شب چون عصا و روز ماریم

پیِ فرعونِ سرکش اژدهاییم

پی موسی عصا و بُردباریم

به همت خونِ نمرودان بریزیم

تو این منگر که چون پشّه نزاریم

برافزاییم بر شیران و پیلان

اگر چه در کفِ آن شیر، زاریم

اگر چه همچو اُشتر کژنهادیم

چو اُشتر سوی کعبه راهواریم

به اقبالِ دو روزه دل نبندیم

که در اقبالِ باقی کامکاریم

چو خورشید و قمر نزدیک و دوریم

چو عشق و دل نهان و آشکاریم

برای عشق خون‌آشامِ خون‌خوار

سگانش را چو خون اندر تغاریم

چو ماهی وقتِ خاموشی خموشیم

به وقتِ گفتْ ماهِ بی‌غُباریم

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل شمارهٔ ۱۵۳۱ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
باباطاهر

بیا تا دست ازین عالم بداریم

بیا تا پای دل از گل برآریم

بیا تا بردباری پیشه سازیم

بیا تا تخم نیکوئی بکاریم

نظامی

به نقدْ امشب چو با هم سازگار‌یم

نظر بر نسیهٔ فردا چه داریم؟

سعدی

خداوندی چنین بخشنده داریم

که با چندین گنه امیدواریم

که بگشاید دری کایزد ببندد

بیا تا هم بدین درگه بزاریم

خدایا گر بخوانی ور برانی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه