فرس میراند نوشروان چو تیری
بره در چون کمانی دید پیری
درختی چند میبنشاند آن پیر
شهش گفتا چو کردی موی چون شیر
چو روزی چند را باقی نمانی
درخت اینجا چرا در می نشانی
بشاه آن پیر گفتا حجتت بس
چو کشتند از برای ما بسی کس
که تا امروز ازینجا بهره داریم
برای دیگران ما هم بکاریم
بوسع خود بباید رفت گامی
که در هر گام میباید نظامی
خوش آمد شاه را گفتار آن پیر
کفی پر کرد زر گفتا که این گیر
بدو آن پیر گفت ای شاه پیروز
درخت من ببار آمد هم امروز
چه گر شد عمر من افزون ز هفتاد
ازین کِشتم تو دانی بد نیفتاد
نداد این کِشت ده سال انتظارم
که هم امروز زر آورد بارم
چو شه را خوشتر آمد این جوابش
زمین وده بدو بخشید و آبش
ترا امروز باید کرد کاری
که بیکارت نخواهد بود باری
قدم در راه دین باید نهادن
رعونت بر زمین باید نهادن
اگر مردی محاسن همچو مردان
طهارت جای را جاروب گردان
نداری شرم با این زورِ بازو
نهادن سنگِ خود را در ترازو
تو کم باشی ز سگ بشنو سخن را
گر از سگ بیش دانی خویشتن را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال یک حاشیه برای این شعر نوشته شده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
reply flag link
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.