گنجور

 
مولانا

کاری ندارد این جهان تا چند گل کاری کنم

حاجت ندارد یار من تا که منش یاری کنم

من خاک تیره نیستم تا باد بر بادم دهد

من چرخ ازرق نیستم تا خرقه زنگاری کنم

دکان چرا گیرم چو او بازار و دکانم بود

سلطان جانم پس چرا چون بنده جانداری کنم

دکان خود ویران کنم دکان من سودای او

چون کان لعلی یافتم من چون دکانداری کنم

چون سرشکسته نیستم سر را چرا بندم بگو

چون من طبیب عالمم بهر چه بیماری کنم

چون بلبلم در باغ دل ننگست اگر جغدی کنم

چون گلبنم در گلشنش حیفست اگر خاری کنم

چون گشته‌ام نزدیک شه از ناکسان دوری کنم

چون خویش عشق او شدم از خویش بیزاری کنم

زنجیر بر دستم نهد گر دست بر کاری نهم

در خنب می غرقم کند گر قصد هشیاری کنم

ای خواجه من جام میم چون سینه را غمگین کنم

شمع و چراغ خانه‌ام چون خانه را تاری کنم

یک شب به مهمان من آ تا قرص مه پیشت کشم

دل را به پیش من بنه تا لطف و دلداری کنم

در عشق اگر بی‌جان شوی جان و جهانت من بسم

گر دزد دستارت برد من رسم دستاری کنم

دل را منه بر دیگری چون من نیابی گوهری

آسان درآ و غم مخور تا منت غمخواری کنم

اخرجت نفسی عن کسل طهرت روحی عن فشل

لا موت الا بالاجل بر مرگ سالاری کنم

شکری علی لذاتها صبری علی آفاتها

یا ساقیی قم هاتها تا عیش و خماری کنم

الخمر ما خمرته و العیش ما باشرته

پخته‌ست انگورم چرا من غوره افشاری کنم

ای مطرب صاحب نظر این پرده می زن تا سحر

تا زنده باشم زنده سر تا چند مرداری کنم

پندار کامشب شب پری یا در کنار دلبری

بی‌خواب شو همچون پری تا من پری داری کنم

قد شیدوا ارکاننا و استوضحوا برهاننا

حمدا علی سلطاننا شیرم چه کفتاری کنم

جاء الصفا زال الحزن شکر الوهاب المنن

ای مشتری زانو بزن تا من خریداری کنم

زان از بگه دف می زنم زیرا عروسی می کنم

آتش زنم اندر تتق تا چند ستاری کنم

زین آسمان چون تتق من گوشه گیرم چون افق

ذوالعرش را گردم قنق بر ملک جباری کنم

الدار من لا دار له و المال من لا مال له

خامش اگر خامش کنی بهر تو گفتاری کنم

با شمس تبریزی اگر همخو و هم استاره‌ام

چون شمس اندر شش جهت باید که انواری کنم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۱۳۷۶ به خوانش امیرحسین بذرافشان
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
حسین خوارزمی

ساقی بزم خاص شه آمد که خماری کنم

در دور این ساقی چرا دعوی هشیاری کنم

چون دوست آمد پیش من شد عشقبازی کیش من

چون عشق او شد خویش من از خویش بیزاری کنم

یوسف چو بر کرسی دل بنشست اندر مصر جان

[...]

فیض کاشانی

گر دل به عشق من دهی بهر تو دلداری کنم

ور تن بحکم من نهی جان ترا یاری کنم

مستی شود گر آرزوت از عشق خود مستت کنم

مخمور اگر باشی ترا از غمزه خماری کنم

یاری اگر خواهی جلیس من باشمت یار و انیس

[...]

بلند اقبال

شد وقت آنکز بی خودی وصفی ز دلداری کنم

وز طور و طرز دلبری کو دارد اظهاری کنم

دورافکنم هم خرقه را از کف نهم هم سبحه را

در برنمایم طیلسان بر دوش زناری کنم

منصور سازم خویش را وز دل برم تشویش را

[...]

صغیر اصفهانی

چون یاد از آن زلف سیه و آنخط زنگاری کنم

سرخ اینرخ چونزعفران از اشک گلناری کنم

بر آنسرم کز جان و دل هستی بپردازم باو

دور است راه عشق و من فکر سبکباری کنم

چشمان مست آن پری من دیده‌ام از چشم خود

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه