گنجور

 
صغیر اصفهانی

چون یاد از آن زلف سیه و آنخط زنگاری کنم

سرخ اینرخ چونزعفران از اشک گلناری کنم

بر آنسرم کز جان و دل هستی بپردازم باو

دور است راه عشق و من فکر سبکباری کنم

چشمان مست آن پری من دیده‌ام از چشم خود

گر بیخودم عیبم مکن نتوان که خودداری کنم

تاتاری از آن طره‌ام باشد بکف روزم سیه

گر آرزوی نافهٔ آهوی تا تاری کنم

خو کرده‌ام با زلف او آنسان که مایل نیستم

آزاد خود را یک نفس از این گرفتاری کنم

هر دم که یار آید برم چون جام می‌خندان شوم

هر گه کشد پا از سرم مانند نی زاری کنم

دور از لب لعلش اگر روزی سرشگم کم شود

سازم دل صدپاره خون وزدیده گان جاری کنم

از چشم بیمار بتان دایم بود بیمار دل

یارب من این بیمار را تا کی پرستاری کنم

عزت پس از خواری بود کز خار گل سرمیزند

من آن نیم کاندر جهان اندیشه از خواری کنم

لطف شه مردان صغیر از بهر من کافی بود

گر حیدرم یاری کند من چرخ را یاری کنم

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
مولانا

کاری ندارد این جهان تا چند گل کاری کنم

حاجت ندارد یار من تا که منش یاری کنم

من خاک تیره نیستم تا باد بر بادم دهد

من چرخ ازرق نیستم تا خرقه زنگاری کنم

دکان چرا گیرم چو او بازار و دکانم بود

[...]

حسین خوارزمی

ساقی بزم خاص شه آمد که خماری کنم

در دور این ساقی چرا دعوی هشیاری کنم

چون دوست آمد پیش من شد عشقبازی کیش من

چون عشق او شد خویش من از خویش بیزاری کنم

یوسف چو بر کرسی دل بنشست اندر مصر جان

[...]

فیض کاشانی

گر دل به عشق من دهی بهر تو دلداری کنم

ور تن بحکم من نهی جان ترا یاری کنم

مستی شود گر آرزوت از عشق خود مستت کنم

مخمور اگر باشی ترا از غمزه خماری کنم

یاری اگر خواهی جلیس من باشمت یار و انیس

[...]

بلند اقبال

شد وقت آنکز بی خودی وصفی ز دلداری کنم

وز طور و طرز دلبری کو دارد اظهاری کنم

دورافکنم هم خرقه را از کف نهم هم سبحه را

در برنمایم طیلسان بر دوش زناری کنم

منصور سازم خویش را وز دل برم تشویش را

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه