گنجور

 
مولانا

جان خراباتی و عمر بهار

هین که بشد عمر چنین هوشیار

جان و جهان جان مرا دست گیر

چشم جهان حرف مرا گوش دار

صورت دل آمد و پیشم نشست

بسته سر و خسته و بیماروار

دست مرا بر سر خود می‌نهاد

کای به غم دوست مرا دست یار

درد سرم نیست ز صفرا و تب

از می عشقست سرم پرخمار

این همه شیوه‌ست مرادش توی

ای شکرت کرده دلم را شکار

جان من از ناله چو طنبور شد

حال دلم بشنو از آواز تار

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode