مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۶۸

جان خراباتی و عمر بهار

هین که بشد عمر چنین هوشیار

جان و جهان‌! جان مرا دست گیر

چشم جهان‌! حرف مرا گوش دار

صورت دل آمد و پیشم نشست

بسته‌سر و خسته و بیماروار

دست مرا بر سر خود می‌نهاد

کای به غم دوست مرا دست یار

درد سرم نیست ز صفرا و تب

از می عشق است سرم پر‌خمار

این همه شیوه‌ست مرادش توی

ای شکرت کرده دلم را شکار

جان من از ناله چو تنبور شد

حال دلم بشنو از آواز تار