گرنه ز بیوفایی گل یاد میکند
بلبل بباغ بهر چه فریاد میکند
ما را ز ما خرید و ملولیم ما که او
هر بنده که میخرد آزاد میکند
آنم به بیستون محبت که ناخنم
در دست کار تیشه فرهاد میکند
روزی به دام افتد و از دیدهاش رود
خونی که صید در دل صیاد میکند
رشگم بخون کشید دگر آن شه بتان
قتل که را اشاره بجلاد میکند
بیجرم چشم ساغر می نیست پر ز خون
این بس گناه او که دلی شاد میکند
باشد برندهتر دم صبح اجل ز تیغ
شمع سحر عبث گله از باد میکند
مشتاق در غمت نه کنون طالب فناست
عمریست در هلاک خود امداد میکند