گنجور

 
میلی

از کجا می‌رسی ای پیک صبا کز پی هم

خیر مقدم کنی آویزهٔ گوش عالم

دم جانبخش تو در وادی روح‌افزایی

با مسیحاست قدم بر قدم و دم بر دم

از تو در جلوه‌گری شهپر طاوس بهشت

وز تو در پرده‌دری نافهٔ آهوی حرم

گه شتابنده چو خضری به سوی آب حیات

گه خرامنده چو سروی به گلستان ارم

گاه‌گل در قدمت خرمن جان داده به باد

گه شکوفه به سرت ریخته همیان درم

ظاهرا می‌رسی از پیش سلیمان جاهی

کآسمان نام نهادش مه خورشید علم

درّ بی‌قیمت دریای وجود، ابراهیم

که وجود آمده با همّت او عین عدم

آدمیزاده نگردیده به ذاتش عالم

وز فرشته شده، اللّه تعالی، اعلم

در کف همّت آن تازه‌گل، از خواری خویش

چه عجب گوهر اگر آب شود چون شبنم

گنج‌پردازی و گنجینه‌براندازی او

تا به حدّی‌ست که شرمندهٔ او گشته کرم

از نهیبش ز در گنج بقا همچو کلید

قفل بگشوده به دندانهٔ دندان، ارقم

گر کشند از سر گیسوی عتابش تمثال

نیش آزار بر انگشت زند مار قلم

هرگه آن شمه نهد مُهر به پروانه قهر

همچو خورشید، نگین گرم شود در خاتم

گر خیال حرمش آینه آرد به ضمیر

ره نیابد به حریمش نظر نامحرم

زخم گویا به تن ماه نو از خنجر اوست

که دهن باز کند روزبه‌روز از مرهم

ای علی‌رزم سلیمان‌سپه یوسف‌رخ

وی حسن‌خلق حسینی‌نسب عیسی‌دم

جای آن هست که بالخاصیه از شوق نثار

چون شکوفه دمد از پنجهٔ جود تو درم

شبنم لطف تو گر آب زند بر آتش

همچو گلبرگ تر از شعله فرو ریزد نم

پیچد از تاب چو موی سر آتش بر خویش

گر نهد پا به سر صفحهٔ جود تو رقم

با وقار تو عجب نیست که از مادر کلک

همچو زنگی بچهٔ زلف، الف زاید خم

نقطهٔ رای تو گر حامله آرد به خیال

طفل چون صورت آیینه نماید ز شکم

جام انصاف تو از صافدلی آینه‌ای‌ست

که در آن طرّهٔ خوبان ننماید درهم

دست لطف تو اگر عود نهد بر آتش

دود از مجمره چون سبزه برآید خرّم

اژدها را کند از خلق تو در صید کمند

همچو صورت ندهد آهوی وحشی را رم

پیش خورشید ضمیر تو، چو آیینه، پری

راز خود را نتواند که بپوشد ز آدم

عرصهٔ محشر عفو تو قیامت جایی‌ست

که مساوی‌ست درو طاعت و عصیان با هم

موج بر چشمهٔ خنجر نبود از جوهر

که ز انصاف تو پر چین شده ابروی ستم

گرنه دردل گذرانیده دم تیغ ترا

مادر جود تو از بهر چه زاید توأم؟

غیر فکر تو در آیینهٔ دل، شخص خیال

پای چون صورت آیینه نسازد محکم

ای پری طلعت مه رایت خورشید سریر

وی فلک سیر ملک سیرت سیّاره حشم

تا دلم گشته ز گنجینهٔ وصلت محروم

تا سرشکم شده در پردهٔ هجرت محرم

گه رسانیده سحاب کرمم آب به آب

گه فزون ساخته گنجور دلم غم بر غم

نه چو فانوس دلم داشته در سینه قرار

نه چو پرگار برون مانده‌ام از خانه قدم

دست از زندگی‌ام شسته به خونابهٔ دل

مردم دیده که پوشیده لباس ماتم

تا شنیدم که ازین راه عنان تافته‌ای

باز گردیده‌ام از نیمه ره شهر عدم

چشمهٔ طبعم، آبی که ازین پیش نداشت

می‌توان یافت ازین نظم که آن هم شده کم

کاوش تربیتت گر نشود عقده‌گشای

زود باشد که ازین چشمه برون نایدنم

ور سخای تو کند آن قدرم دلجویی

که دلم وارهد از بند غم و قید الم

به زبان قلم اهل معانی سوگند

به کلید در گنجینهٔ اشعار قسم

که به جایی رسم از سلسله جنبانی نظم

که خورد سلسلهٔ قافیه‌سنجان برهم

وقت آن است که در گلشن مدحت میلی

سازد از برگ دعا، نخل زبان را خرّم

تا در ایّام نگردد نفس باد گره

تا در آفاق دم از صدق زند صبح دوم

بی‌رضای تو گر ایّام برآرد نفسی

یارب اندر گلوی صبح فرو بندد دم