گنجور

 
میلی

شبی در سیاهی چو روز مصایب

گشوده چو اهل مصایب ذوایب

شکن بر شکن همچو زنجیر سودا

گره بر گره همچو ابروی حاجب

دعا گمره شاهراه اجابت

بلا حاجب بارگاه مطایب

نگون یوسف مه به چاه مشارق

گره قرص خور در گلوی مغارب

به رفتن فلک در تردّد، ولیکن

چو شخصی که در خواب گردیده هارب

مگو شب، سیه زال نامهربانی

که زاید ازو طفل امّید خایب

ز پایان او خلق نومید چندان

که صبح دوم را شمردند کاذب

درو تیرگی تا به حدّی که غافل

نهادی قدم شخص در نار لاهب

مکدّر در آن زنگبار کدورت

چو آیینهٔ زنگیان نجم ثاقب

کثافت در آن آن‌قدر کآفرینش

ز لطف بدن چون پری بود غایب

در اوّل قدم آبله کرده یکسر

ز دشواری راه، پای کواکب

درین شب رهی بود پیشم که گردون

در افراط و تفریط ازو بود کاسب

فروتر ز بخل و فزونتر ز همّت

نشیب و فرازش به چندین مراتب

فرازش به جایی که در نیمهٔ شب

هویدا شدی صبح و شام از دو جانب

چنان کوه گردون شکوهی که بودی

درو چشمه‌سار از نجوم ثواقب

به بالای آن کوه اندیشه‌فرسا

فتادی به راکب ظلال مراکب

نشیبش به حدّی که قارون و کیوان

نمودی به هم چون دو پیکر مقارب

در آن صیدگه از دد و دام کوته

کمند بلیّات چرخ معاقب

نفیر سرافیل در وی ز پستی

چو افسانه از بهر خواب ارانب

ز گرمای آن دوزخ بی‌گناهان

سپند ثوابت شرروار ذایب

ز بی‌آبی چشمهٔ چشم عاشق

زبان بر لب افکنده مژگان ساکب

به هر گام بی‌دستیاریّ آتش

شدی آبله داغ در پای ذاهب

شدی آب چون آبله در ته پا

به روی زمین میخ نعل مراکب

مگر از گدازندگی تشنگان را

دمی آب پیدا شدی در مشارب

درین ره که هر دم ز بی‌اعتدالی

گرفتی سر راه ذاهب چو ناهب

قضا را به من مرکبی بود همره

نه مرکب، که مجموعه‌‌ای از معایب

چنان صادق‌الاعتقادی که هر دم

فتادی به صد حیله در پای صاحب

شدی منحصر طاعت او به سجده

بُدی فی‌المثل گر ز شیخان تایب

ز سستی فتادی به رو همچو سایه

برو گر شدی نور خورشید راکب

ز چشمان او پردهٔ عنکبوتی

نمایان چو از غار، بیت عناکب

قلم گر شدی فی‌المثل دست و پایش

بماندی ز همراهی دست کاتب

مرا بود خرسنگ ره، تا زمانی

که از درگه صبح برخاست حاجب

تعالی‌اللّه از صبح دولت که سرزد

چو از خاطر پیر، تدبیر صایب

ازو آفتاب سعادت فروزان

چو نور صباح از جبین اطایب

همش پنبه از بهر داغ کدورت

همش مرهم از بهر زخم نوایب

همی‌کرد اشارت کلید بشارت

که این است گنجور گنج مطالب

شکفتم ازین مژده و برگشادم

چو گل دست حاجت به درگاه واجب

که یارب به جذب کمند محبّت

که مطلوب ازان شد طلبکار طالب

به ناز بتی کز تقاضای خوبی

نهان تابع و آشکار است عاتب

به خرسندی عاشق از ذوق وعده

چو شب زنده‌دار از دم صبح کاذب

به دیوانه‌ای کش همین است طاعت

که آزاد باشد ز قید مذاهب

به امّیدواری که از انتظاری

به دشواری‌اش جان برآید ز قالب

که بیرونم آور ازین راه محنت

مرا وارهان زین کمند مصایب

هنوزم ز لشکرگه دل نکرده

سپاه دعا عزم درگاه واهب

که آمد به گوشم خروش سروشی

که ای مبتلای بلا از دو جانب

ترا مژده کان روز آمد که بینی

رخ آفتاب کواکب مواکب

سمّی خلیل آنکه از فیض لطفش

چکد آب حیوان ز نیش عقارب

زند در دبستان عقلش چو طفلان

دم از ساده‌لوحی سپهر ملاعب

مه نو شود گر کلید عتابش (کذا)

رود در حجاب سیاهی چو حاجب

به‌سان کمان در کمینگاه خُلقش

نیفتد گره در کمند حواجب

ز آسایش عهد او زخم خنجر

ز پهلوی مضروب خندد به ضارب

کمندش دهد جذبه‌ای گر به شبنم

شود مهر را جانب خویش جاذب

ز تاثیر زنجیر حفظش، نماید

گره چون سلاسل به زلف کواعب

تواند به دست خرد برگرفتن

... اوایل ز روی عواقب

تویی آنکه در مذب شخص قدرت

بود سجده مکروه و معراج واجب

نپیچد به هم در زوایای طبعت

چو اوتار خورشید، تار عناکب

زرای تو شاید که چون اختر آید

مطر در نظر از ضمیر سحایب

شود مو بر اندام، دام عقوبت

چو خورشید محشر شوی ‌گر معاتب

کند باز جود تو صید جهانی

که چون مهر در هم نیارد مخالب

ز اغصان به جای ثمر شعله ریزد

اگر بنگری سوی گلزار، غاضب

توان گفتن آیینه دانش، چو گردد

شراب ضمیر ترا مهره شارب

فکندی چنان پرده عیب‌پوشی

که امساک پوشد لباس مواهب

اگر دستگیری ز قدر تو بیند

زند پنجه بر مه پلنگ محارب

بتابد اگر آفتاب سخایت

شود موج دریا، سراب سباسب

گرانی درآید به گوش مخاطَب

اگر از وقار تو گوید مخاطب

ز انعام و اکرام پی‌در‌پی تو

مواکب فرامش کند از مواجب

خوش آن دم که در مجلست این غزل را

دهد قول مطرب علوّ مراتب

درین خردسالی نباشد مناسب

که باشی به هر نامناسب مصاحب

دمی بی‌رقیبان نه‌ای، وز محبّت

نخواهم ترا یک دم از دیده غایب

تو کم لطفی و من درین غم که دشمن

شود بر من آهسته آهسته غالب

شود تا نزاع من و غیر افزون

نگاهش رعایت کند هر دو جانب

دلش جمع گردیده گویا ز مرگم

که امروز بر کشتنم نیست راغب

مرا می‌کشد غیرت اینکه با من

سخن گوید و بنگرد بر جوانب

ز بیداد او عاقبت داد خود را

برد بنده میلی به درگاه صاحب

تنم آشیان عقاب عقوبت

دلم پاسبان متاع متاعب

مرا شاعری کار و بیکارم امّا

مدار معاشم به خویش و اقارب

چه خویش و اقارب، که در بغض و کینه

به افعی مشابه، به عقرب مقارب

از ایشان چو از بت‌پرستان شهادت

دو مصراع موزون یکی از اغرایب

ز نقصان ادراک و جهل مرکّب

چو آیینه قلب، معیوب و عایب

من از کار خود خوار در پیش ایشان

چو بدنام اسلام در دیر راهب

ز بی حاصلیهای این پیشه، بر من

زبان اقارب چو نیش عقارب

ازین فارغ البالی‌ام در تعجّب

ز بخت من الحق نمود از عجایب

کزان دوزخ ناامیدی فتادم

به بزم تو، یعنی بهشت مآرب

نثار تو کردم دُر شاهواری

به آویزه گوش گردون مناسب

سراسر به دیبای الفاظ دلکش

چو قدّ شواهد خیالات صایب

درو حور بیت از دو مصراع موزون

بر اطراف افکنده مشکین ذوایب

چه بیتی، که هر کس درآید نبیند

چو آیینه چین بر جبین حواجب

به دست و عنان و به پا و رکابت

که غیر از ثنای تو بعد از مناقب

مراتا به غایت نگردیده در دل

چو وصف اعاجم، چه مدح اعارب

به دیوان اندیشه‌ام بعد ازین هم

جناب ترا باد نایاب، نایب

به این شغل بادا دعاگوی، انسب

که آن هم بود منصبی از مناصب

الا تا شب و روز، خورشید باشد

درآفاق گه شارق و گاه غارب

ترا مهر دولت برآید ز شرقی

که او را نباشد زوال از مغارب

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode