گنجور

 
مسعود سعد سلمان

تو ای تن برامش میا و مرو

تو ای سر به شادی مخسب و مخیز

تو ای دل دژم باش و هموار باش

تو ای دیده خون ریز و پیوسته ریز

نبینید پیری که جان مرا

نشسته ست چون شیری اندر نخیز

بناگوش من پر ز شمشیر کرد

ز موی سپید اینت کین و ستیز

عجب می کند زان بناگوش من

که هرگز ندیده ست شمشیر تیز

از آن رو که با تیغ تیز آشنا

مر او را نبوده ست در رستخیز

شناسد مرا تیغ بران که کس

ندیده ست پشت مرا در گریز

چو نیزه روم در اجل بند بند

اگر همچو جوشن شوم ریز ریز