گنجور

 
مسعود سعد سلمان

منم امروز بسته در سمجی

چشم بر دوخته چو مار گریز

هست پیراهنی و شلواری

نیست بر هر دو نیفه و تیریز

بر جهان دارم و روا دارم

گر بپیمائیم به کون قفیز

راضیم گر مرا به هر دینار

بدهد روزگار نیم پشیز

ابلهی کن برو که بره فروش

بره نفروشدت به عقل و تمیز

چیز باید که کار در عالم

حیز دارد که خاک بر سر حیز

تن بده قلب را که در گیتی

زر همه روی گشت و از ارزیز

آنچه یابی به شکر باش به شکر

وانچه داری عزیز دار عزیز

کانچه کم شد چنان نیابی بیش

وانچه گم شد چنان نیابی نیز