گنجور

 
سیدای نسفی

چون تاب به کلبه ام ای سیمتن درای

داغم شکفته است به سیر چمن درای

ای شمع بزم سوختگان در سخن درای

یک بار بی طلب به شبستان من درای

چون بوی گل نهفته در این انجمن درای

امروز هوش از من بیمار رفته است

رنگ از رخم پریده به یکبار رفته است

جان خرابم از تن افگار رفته است

دست و دلم ز دیدنت از کار رفته است

بند قبا گشاده در آغوش من درای

در کنج خانه جا چو اسیران گرفته ایم

خو را به گوشه یی ز حریفان گرفته ایم

چون شانه جا به زلف پریشان گرفته ایم

از دوریی تو شام غریبان گرفته ایم

از در گشاده روی چو صبح وطن درای

پروانه ها ز شمع جفای تو سوختند

در باغ بلبلان به هوای تو سوختند

گلها و لاله ها ز برای تو سوختند

خونین دلان ز شوق بقای تو سوختند

خندان تر از سهیل به خاک یمن درای

چون سیدا به کوی تو دیگر اسیر نیست

چشم تو را نظر به سوی این فقیر نیست

پرهیز کردن تو ازو دلپذیر نیست

آئینه را ز صحبت طوطی گریز نیست

ای سنگدل به صایب شیرین سخن درای