گنجور

 
کلیم

چشمت به فسون بسته غزالان ختن را

آموخته طوطی ز نگاه تو سخن را

پیداست که احوال شهیدانش چه باشد

جائی‌که به شمشیر ببرند کفن را

معلوم شد از گریهٔ ابرم که درین باغ

جز باده به کف نیست هوادار چمن را

آب دم تیغت چو به خاطر گذرانم

خمیازه کند باز لب زخم کهن را

هر شمع که روشن‌تر از آن نیست درین بزم

روشن کند آخر ز وفا چشم لگن را

میخانه نشینیم نه از باده پرستی است

از دل نتوان کرد برون حب وطن را

بی‌سینهٔ روشن رخ معنی ننماید

آئینه همین است عروسان سخن را

زاهد نبرد نام کلیم، این ادبش بس

اول اگر از باده نَشُستست دهن را