گنجور

 
صائب تبریزی

دلگیر کند غنچه من صبح وطن را

در خاک کند کلفت من سرو چمن را

یوسف نه متاعی است که در چاه بماند

از دیده بدخواه چه پرواست سخن را؟

از داغ ملامت جگر ما نهراسد

از چشم سهیل است چه اندیشه یمن را؟

زودا که شود برگ نشاطش کف افسوس

باغی که دهد راه سخن زاغ و زغن را

آن سرمه که من از نفس سوخته دارم

در بیضه نفس گیر کند مرغ چمن را

چون شمع به تدریج ازین خرقه برون آی

مگذار به شمشیر اجل کار بدن را

بی خون جگر، معنی رنگین ندهد روی

چون نافه بریدند به خون، ناف سخن را

مشتاق ترا مرگ عنانگیر نگردد

شوق تو کند جامه احرام، کفن را

بر مسند عزت به غریبی چو نشینی

از یاد مبر چشم براهان وطن را

آزاده روان تشنه اسباب هلاکند

بی تابی منصور دهد تاب رسن را

یک بار هم از چهره جان گرد بیفشان

تا چند توان داد صفا، خانه تن را؟

صائب چه خیال است شود همچو نظیری؟

عرفی به نظیری نرسانید سخن را