گنجور

 
صائب تبریزی

دلگیر کند غنچه من صبح وطن را

در خاک کند کلفت من سرو چمن را

یوسف نه متاعی است که در چاه بماند

از دیده بدخواه چه پرواست سخن را؟

از داغ ملامت جگر ما نهراسد

از چشم سهیل است چه اندیشه یمن را؟

زودا که شود برگ نشاطش کف افسوس

باغی که دهد راه سخن زاغ و زغن را

آن سرمه که من از نفس سوخته دارم

در بیضه نفس گیر کند مرغ چمن را

چون شمع به تدریج ازین خرقه برون آی

مگذار به شمشیر اجل کار بدن را

بی خون جگر، معنی رنگین ندهد روی

چون نافه بریدند به خون، ناف سخن را

مشتاق ترا مرگ عنانگیر نگردد

شوق تو کند جامه احرام، کفن را

بر مسند عزت به غریبی چو نشینی

از یاد مبر چشم براهان وطن را

آزاده روان تشنه اسباب هلاکند

بی تابی منصور دهد تاب رسن را

یک بار هم از چهره جان گرد بیفشان

تا چند توان داد صفا، خانه تن را؟

صائب چه خیال است شود همچو نظیری؟

عرفی به نظیری نرسانید سخن را

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
غزل شمارهٔ ۸۱۲ به خوانش عندلیب
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
ابن یمین

واجب بود از راه نیاز اهل زمن را

در خواستن از حق بدعا شیخ حسن را

آنسایه یزدان که چو خورشید بیاراست

رایش بصفا روی زمین را و زمن را

در رسته بازار هنر ملک خریدست

[...]

نظیری نیشابوری

گل خلعت نو داد دگر شاخ کهن را

بر سلطنت حسن سجل ساخت چمن را

شاخ گل خوش بو به ره باد سحرگاه

بگشود سر نافه غزالان ختن را

شد لاله به خمیازه به یاد می لعلت

[...]

کلیم

چشمت بفسون بسته غزالان ختن را

آموخته طوطی ز نگاه تو سخن را

پیداست که احوال شهیدانش چه باشد

جائیکه بشمشیر ببرند کفن را

معلوم شد از گریه ابرم که درین باغ

[...]

جویای تبریزی

گل با سر بازار بسنجد چو چمن را

بازر به ترازو ننهد خاک وطن را

بر سرو، نسیم سحری برگ گل افشاند

بنگر به گلستان دم طاووس چمن را

ای هم نفسان سیر چمن فرع دماغ است

[...]

قصاب کاشانی

بازآ که دل از داغ تو آراسته تن را

پر ساخته زین لاله سراپای چمن را

ای روشنی دیده چو گشتی ز نظر دور

زنهار فراموش مکن حب وطن را

جز نام تو حرف دگرم ورد زبان نیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه