گنجور

 
ابن یمین

واجب بود از راه نیاز اهل زمن را

در خواستن از حق بدعا شیخ حسن را

آنسایه یزدان که چو خورشید بیاراست

رایش بصفا روی زمین را و زمن را

در رسته بازار هنر ملک خریدست

وز گوهر شمشیر ادا کرده ثمن را

گر جمله جهان صدقه کند همت رادش

اینخانه ادا را بود اثار نه من را

از دل الم فقر برد مرهم جودش

زانگونه که صابون برد از جامه درن را

چون از پی تحریر کند خامه گهر بار

قیمت برود مرسله در عدن را

بر چرح کمان وش ز پی مدحت جاهش

سوفار صفت تیر گشاد است دهن را

یکروز مصافش زتن زار اعادی

صد ساله فزون طعمه دهد زاغ و زغن را

هنگام ملاقات دو صف از تف تیغش

بدرود کند جان سپر برد یمن را

از ربقه فرمانش سر آنکس که برون برد

آماده نهاد از پی خود تیغ و کفن را

آنکس نهد از درگه او روی بغیری

کز جهل کند تره بجا سلوی و من را

ایمظهر الطاف الهی دل پاکت

بشناخته چون مردم یکفن همه فن را

پیوسته ز پروانه رأی تو برد نور

این شمع زر اندوده فیروزه لگن را

بانگهت خلق تو ز خود لاف زدن نیست

جز عین خطا نافه آهوی ختن را

از گلشن خلق تو وزد باد بهاری

در باغ که خوشبوی کند صحن چمن را

سرتا سر آفاق چو بگرفت سپاهت

ناچار عدو هاویه بگزید وطن را

شمشیر تو اندر دل چون سنگ عدویت

مانند سنانی که دهد جای مسن را

گه تیغ تو سازد دو تن از یکتن دشمن

گه تیر تو یک تن کند از خصم دو تن را

چون دست اجل گردن خصم تو همی بست

از حبل وریدش بسزا یافت رسن را

بیداری و هوشیاری بخت تو ربوده است

از چشم بد حاسد جاه تو وسن را

هست ابن یمین داعی جاه تو وبا شد

آگاهی ازین واقف هر سر و علن را

تا در نظر دیده وران حسن فزاید

تاب وشکن زلف بت سیم ذقن را

بادا دل اعدای تو از صر صر قهرت

چون زلف بتان کرده ضمان تاب و شکن را