گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
شمس مغربی

چون عکس رخ دوست در آینه عیان شد

بر عکس رخ خویش نگارم نگران شد

شیرین لب او تا که به گفتار درآمد

عالم همه پر ولوله و شور و فغان شد

چون عزم تماشای جهان کرد ز خلوت

آمد به تماشای جهان جمله جهان شد

هر نقش که او خاست بر آن نقش برآمد

پوشید همان نقش و بدان نقش عیان شد

هم کثرت خود گشت درو واحد خود دید

هم عین همین آمد و هم عین همان شد

جائی همه اسم آمد و جایی همگی رسم

جائی همه جسم آمد و جائی همه جان شد

هم پرده برانداخت ز رخ کرد تجلّی

هم پرده خود گشت و پس پرده نهان شد

ای مغربی آن یار که بی نام و نشان بود

از پرده برون آمد و با نام و نشان شد