گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

آباد نشد دل که خراب پسران شد

حسن پسران آفت صاحب نظران شد

بس دانه دلها که ز تن برد به تاراج

آن مور که بر گرد لب ساده دلان شد

افسرده جمال خط خوبان چه شناسد؟

کین سرمه نه شایسته ناقص بصران شد

دلهای عزیزان شمر آن جمله نگینها

کاندر کمر آرایش زرین کمران شد

آن خواجه که می گفت که دارم خبر از عقل

در عشق در آمد، یکی از بی خبران شد

جز حسرت و مردن نبود چاره عشاق

فریاد و فغان عربده حیله گران شد

ای صبر، دلم ده قدری، بو که توان زیست

کان دل که مرا بود از آن دگران شد

بس عاقل شمع خرد افروخته روشن

کز کرده دل سوخته خوش پسران شد

خسرو ز رخ خوب و ز می توبه نمی کرد

ناگاه بدید آن رخ زیبا، نگران شد