گنجور

 
ترکی شیرازی

تا مَهِ روی تو از پرده عیان می‌گردد

ماه از شرم تو در ابر، نهان می‌گردد

به مشام از نفس باد رسد بوی عبیر

به سر زلف تو چون باد، وزان می‌گردد

هست یاقوت لبت قوت روان و، دل من

روز و شب در پیِ آن قوت روان می‌گردد

زنگیِ زلف تو بگشوده هنر سوی کمند

دل من کرده اسیر و، پی جان می‌گردد

ترک چشم تو اگر راهزنی کارش نیست

پس سبب چیست؟ که با تیر و کمان می‌گردد

خال در گوشهٔ ابروت، شده گوشه‌نشین

حالیا در پی جایی به از آن می‌گردد

سختم آید عجب از لعل لب چون شکرت

که چنین شهد نصیب مگسان می‌گردد

من به فکر تو و، تو مانده به فکر دگران

چرخ پیوسته به کام دگران می‌گردد

از خیال رخ چون شمع تو هرشب تا صبح

اشک گرمم به رخ زرد، روان می‌گردد

پیر شد «ترکی» از آن روز که رفتی ز برش

گر بیایی به برش، باز جوان می‌گردد