گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
شمس مغربی

ساقی باقی که جانم مست اوست

باده در داد کان بیرنگ و بوست

بی دهن جان باده را در کشید

کاو منزه از خم و جام و سبوست

نور می در جان و در دل کار کرد

نار وی در استخوان و مغز و پوست

دیدم از مستی چو مستی را قفا

عالمی را بی قفا دیدم که روست

چون حجاب ما یقین شد مرتفع

هردو عالم را بکل دیدم که اوست

مهر بکد آنرا که ذره خواندمی

بحر بود آنرا که می گفتم جوست

زشت و نیکو می نمود اما نبود

هر کرا من گفتمی زشت و نکوست

هر کرا دشمن همی پنداشتم

آخرالامرش چو دیدم بود دوست

مغربی چون اختلافی نیست هیچ

رو زبان درکش چه جای گفتگوست

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
حکیم نزاری

دشمنی خود کار چرخ تند خوست

هرگز از دشمن نیاید بوی دوست

مشاهدهٔ ۹ مورد هم آهنگ دیگر از حکیم نزاری
جلال عضد

یا رب آن ماه است یا رخسار دوست

یا رب آن سرو است یا بالای اوست

بعد ازین جان من و سودای او

گر برآید بر من از عشقش نکوست

وه! که باد صبح جانم تازه کرد

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه