گنجور

 
شمس مغربی

تو نگارا به لطافت همگی جان و دلی

گرچه ساکن شده در مملکت آب و گلی

تو مگر باغ بهشتی که چنین مطبوعی

تو مگر فصل بهاری که چنین معتدلی

یارب این گل ز‌ چه باغ است که رویش چو بدید

گل صد برگ برآمد بر او از خجلی

چون نگار چگل خوب به خوبی تو نیست

نتوان گفت به خوبی که نگار چگلی

به دل آن را طلبد دل که نباشد بدلش

جان بجوید به دلت چونکه تو جانرا بدلی

گسل ایدوست مکن از سر کویت ما را

من چه کردم که من دلشده را در گسلی

ایدل از مسکن خود ار چه به غربت رفتی

لیک باید وطن خویش ز خاطر مهلی

تو زمانی مگسل هیچ ز‌ ما در دو جهان

سر پیوند که داری که ز ما میگسلی

مغربی دیده به دیدار تو دارد روشن

گرچه باور نکند فلسفی و معتزلی