گنجور

 
شمس مغربی

تو نگارا به لطافت همگی جان و دلی

گرچه ساکن شده در مملکت آب و گلی

تو مگر باغ بهشتی که چنین مطبوعی

تو مگر فصل بهاری که چنین معتدلی

یارب این گل ز‌ چه باغ است که رویش چو بدید

گل صد برگ برآمد بر او از خجلی

چون نگار چگل خوب به خوبی تو نیست

نتوان گفت به خوبی که نگار چگلی

به دل آن را طلبد دل که نباشد بدلش

جان بجوید به دلت چونکه تو جانرا بدلی

گسل ایدوست مکن از سر کویت ما را

من چه کردم که من دلشده را در گسلی

ایدل از مسکن خود ار چه به غربت رفتی

لیک باید وطن خویش ز خاطر مهلی

تو زمانی مگسل هیچ ز‌ ما در دو جهان

سر پیوند که داری که ز ما میگسلی

مغربی دیده به دیدار تو دارد روشن

گرچه باور نکند فلسفی و معتزلی

 
 
 
جامی

نه خرد راست قصوری و نه دین را خللی

که دهم دل به غزالی و سرایم غزلی

دفتر علم و هنر ز آب قدح می شویم

مرشد عشق نفرمود جز اینم عملی

دعوی نقص مرا حاجت برهان نبود

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از جامی
حزین لاهیجی

شاعر و شعر شناسان، قلمم را به زبان

رفته ابطای حقی گاه و گه ابطای یلی؟

گاه در طول کند صف شکنی، گاه به عرض

ذوالفقار کف خصم افکن کرار علی

گر گذارد قدمی سوی چپ و راست، سزاست

[...]

خالد نقشبندی

نیست بی سوز تو در روی زمین هیچ دلی

نیست بی عکس رخت در چمن دهر گلی

نیست بی نشاه عشقت به خرابات ملی

جلوه حسن تو از شکل مبراست، ولی

صامت بروجردی

ز پی کینه دیرینه این بد عملی

حالیا وقت تلافی شده از آل علی

ادیب الممالک

این که در گردن دارد کروات و فکلی

قامتش هست چو سروی و رخش همچو گلی

دست چون دسته طنبور و شکم چون دهلی

در اروپاست بزرگی و در اینجا رجلی

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه