گنجور

 
شمس مغربی

جنون فوق عایات الجنونی

جنون من حبیب ذوالفنونی

بعشقت زان زهر مجنون فرونم

که در خوبی ز هر لیلی فزونی

برون از خویشتن عمریت جستم

نمیدانستمت کاندر در درونی

نگارا دیده اندر جستجویت

چه میگردد که تو عین عیونی

الا ای غمزه غماز دلبر

چنان پر مکر و دستان و فسونی

که اندر سحر و مکاری و افسون

زحد و وصف و اندازه برونی

دلا از چشم سرمستش حذر کن

که هم ترک است و هم سرمست و خونی

دلا در توست چون ساکن دلا را

چرا بی صبر و آرام و سکونی

ترا در چند و چونی مغربی یافت

اگر چه برتر از چندی و چونی