گنجور

 
خالد نقشبندی

گرچه در صورت ذرات جهان جلوه گری

گاه در حور نماینده و گه در بشری

لیک چون ذات تو از زنگ حدوث است بری

نه بشر خوانمت ای دوست نه حور و نه پری

این همه بر تو حجاب است، تو چیز دگری

دلبری از تو و خوبان جهانند حجاب

بحر زخاری و هر چه نه تو مانند حباب

عین انواری و غیر تو بود تاب سراب

نور پاکی و فسانه است حدیث گل و آب

لطف محضی و بهانه است لباس بشری

نبود جای سخن نکته محبوبی تو

نیست میدان خرد ساحت محجوبی تو

مر ترا زیبدو بس شرح دل آشوبی تو

حد اندیشه نباشد صفت خوبی تو

هر چه اندیشه کند خاطر از آن خوبتری

به همه ذره بود نسبت و پیوند ترا

در همه چیز عیان دیده خرمند ترا

لیک در هر دو جهان نیست مانند ترا

هیچ صورت نتواند که کند بند ترا

در صور ظاهری اما نه اسیر صوری

نیست بی سوز تو در روی زمین هیچ دلی

نیست بی عکس رخت در چمن دهر گلی

نیست بی نشاه عشقت به خرابات ملی

جلوه حسن تو از شکل مبراست، ولی

می توانی که به هر شکل کنی جلوه گری

نیست آن کوس انا الحق زده منصور توئی

به نیاز ارنی نعره زن طور توئی

متجلی تو و جوینده آن نور توئی

در مرایای نظر ناظر و منظور توئی

وحدت ذات تو از وهم دوئی هست بری

خوبی و عشق بود خاص تو در کون و مکان

گاه در شیوه یوسف شوی ای دوست عیان

گاه در کسوت یعقوب به رویش نگران

میکنی جلوه نخست از رخ خوبان جهان

وانگه از دیده عشاق در او می نگری

خالدا دعوی صاحب نظری چند آخر

هان نگردی به بر اهل حقیقت کافر

گوش کن نکته آن سر وفا را ناشر

گر تو از دیده عشاق نگردی ناظر

کیست جامی که کند دعوی صاحب نظری